۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

آن شعرها...

لب‌های من در آتش نامت گداختند
چشمان من نگاه تو را می‌شناختند
گل‌شعرهای تازه که در ذهن من شکفت
پیش نگاه روشن تو رنگ باختند
با تو شکوفه، شادی، باران، سرود، غم
در چشم من بهاری از آیینه ساختند
هی زد غم تو و رمه شعرهای من
تا مرز اشتیاق سراسیمه تاختند
آن شعرها در آتش نامت گداختند
آن چشم‌ها همیشه تو را می‌شناختند

۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

وقتي تو پايان تمام مرزها هستي

مي‌خواهم آبي باشم اما بي‌نشان باشم
چون بركه‌ها آيينه‌اي از آسمان باشم
لبريز از شرم و صميمي، ساده و محجوب
شايد كه چون لبخند‌هايت مهربان باشم
تو آسمان باشي ولي نزديك‌تر باشي
من هم فراتر از خيال نردبان باشم
*
تو روح باراني و من هر روز مي‌خواهم
در خواب گلدان‌ها گل رنگين كمان باشم
*
وقتي تو پايان تمام مرزها هستي
اصلاً چرا بايد وسيع و بي‌كران باشم

۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

انگار زنداني است

در پشت قاب پنجره مهتاب زندانی‌است
انگار روح دختری در قاب زندانی‌است
انگار روح جاری رود صداهامان
در باور متروک يک مرداب زندانی‌است
گاهی تو رو در پيش خود حس می‌كنم اما
افسوس روياهای من در خواب زندانی است
در خود رها هستی ولی در چشم‌های تو
يک آسمان تصويرهای ناب زندانی‌است
لب‌هام غرق خواهش شيرين فرياد است
انگار در من كودكی بی‌تاب زندانی‌است
انگار روح دختری در قاب زندانی‌است
در پشت قاب پنجره مهتاب زندانی‌است

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

پيراهني دارم به رنگ مهرباني

ای كاش در رگ‌های من جانی بيايد
لب‌تشنه‌ام
ای كاش
بارانی بيايد
ويران شدن آغاز فصل نو شدن بود
ای كاش باران نه،
كه توفانی بيايد
پيراهنی دارم به رنگ مهربانی
ای كاش تا هستم غزلخوانی بيايد
زل می‌زنم بر در
من و چشمی گرسنه
ای كاش بر اين سفره مهمانی بيايد
*
*
روح بزرگم وقف آن شب‌های كوچک
ای كاش
صبح نقره‌افشانی بيايد

۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

از اين مرد جز مرده‌اي بيش نيست

خوشا لحظه‌اي كه تو باشي و من
از آنسان كه يك روح در دو بدن
چو يك روح در دو بدن گفتم آه
از آنسان كه جسمي به دو پيرهن
من انگيزه شعر مي‌گيرم از
در انديشه چشم‌هايت شدن
بهار است اگر سبز بي‌چشم تو
نه سبز شكفتن، كه سبز لجن
پريوار نفس اهوراييم
بيا تا نفس در كشد اهرمن
بگو چيست معناي آتش شدن
و در خرمن خلق آتش زدن
تو سيمرغ تقدير من باش تا
برون آيد از هفت‌خوان تهمتن
از اين مرد جز مرده‌اي بيش نيست
بيا تا مگر زنده باشد به زن

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

سردرگم

مردها، مردهاي سردرگم
آه از اين دردهاي سردرگم
.
باد مي‌گشت در محله ما
مثل شبگردهاي سردرگم
برمي‌انگيخت در حوالي باغ
رقصي از گردهاي سردرگم
رقصي از سرخ‌هاي بي‌آشوب
رقصي از زردهاي سردرگم
.
.
.
گريه‌ها؛ دردهاي تكراري
خنده‌ها؛ دردهاي سردرگم

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

پا جاي پايم مگذار

كو، كي، كجا عشق آبي‌است؟
عشق آتش‌است، بي‌تابي‌است
عشق التهابي ناگاه
در بركه مرغابي‌است
يا يك پلنگ زخمي
در يك شب مهتابي‌است
پا جاي پايم مگذار
جا پاي من مردابي است
قانونت ابن‌سيناست
قانون من فارابي‌است
پا جاي پايم مگذار
جا پاي من مردابي‌است
بي‌عشق هم خواهي زيست
هر جا كه آبي، آبي است

۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

بردار از او نقاب...

باز اين تويي در آينه يا كه غربيه‌اي‌است
بشكن شكستن تو هلاك غريبه‌اي‌است
.
.
.
گاهي به كوچه مي‌روي و فكر مي‌كني
اين خاك هم براي تو خاك غريبه‌اي‌است
مي‌ايستي به صف تو براي خريد نان
اما درون دست تو ساك غريبه‌است
آسيمه‌سر تو باز مي‌آيي به خانه‌ات
اما مقابل تو پلاك غريبه‌اي‌است
ناآشناست خلوت دالان براي تو
حتي درون باغچه تاك غريبه‌اي‌است
.
.
.
مردي كه نيستي تو به‌جاي تو زيسته‌است
بردار از او نقاب چراكه غريبه‌است