۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

چه زود بود...

کجا و کی، من و تو؛ عشق! همجوار شدیم؟؟
کجا مسافر این آخرین قطار شدیم؟
درست عصر کدامین بهار، ساعت چند،
به دوش عطر گل سرخ‌ها سوار شدیم؟؟
چرا، چه بود و چه گفتیم؟، هیچ یادم نیست...
و تا همیشه مان ساکن بهار شدیم
*
*
*
چه زود بود ولی ناگزیر پیش آمد
و هرچه بود فرو مرد و در عبار شدیم
چه زود بود ولی هر کدام بعد از آن
اسیر سایه سنگین انتظار شدیم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

دلم اسیر نگاه توست

شبی که حادثه‌سان رویید در امتداد نگاهم عشق
به خویش گفتم و بالیدم که چیست چیست پناهم: عشق

چرا اسیر تو هستم من؟
سؤال روشن و کوتاهی است،
ولی جواب سؤالم را نباید از تو بخواهم عشق!

جواب این همه را باید درون خویش بیابم من
درون خویش که می گفتم، چراغ شام سیاهم عشق

درون خود که بر آن بودم که هر که هر چه ز من پرسید
بگویمش که خدایم زخم، بگویمش که گواهم عشق

درون خود که بر آن بودم که هر که دست به دستم داد
بگویمش همه با هم درد، بگویمش همه با هم عشق

*

دلم اسیر نگاه توست، شکسته‌است و گناه توست
و این تویی که حضورت را
همیشه چشم به راهم، عشق!