۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

از اين مرد جز مرده‌اي بيش نيست

خوشا لحظه‌اي كه تو باشي و من
از آنسان كه يك روح در دو بدن
چو يك روح در دو بدن گفتم آه
از آنسان كه جسمي به دو پيرهن
من انگيزه شعر مي‌گيرم از
در انديشه چشم‌هايت شدن
بهار است اگر سبز بي‌چشم تو
نه سبز شكفتن، كه سبز لجن
پريوار نفس اهوراييم
بيا تا نفس در كشد اهرمن
بگو چيست معناي آتش شدن
و در خرمن خلق آتش زدن
تو سيمرغ تقدير من باش تا
برون آيد از هفت‌خوان تهمتن
از اين مرد جز مرده‌اي بيش نيست
بيا تا مگر زنده باشد به زن

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

سردرگم

مردها، مردهاي سردرگم
آه از اين دردهاي سردرگم
.
باد مي‌گشت در محله ما
مثل شبگردهاي سردرگم
برمي‌انگيخت در حوالي باغ
رقصي از گردهاي سردرگم
رقصي از سرخ‌هاي بي‌آشوب
رقصي از زردهاي سردرگم
.
.
.
گريه‌ها؛ دردهاي تكراري
خنده‌ها؛ دردهاي سردرگم

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

پا جاي پايم مگذار

كو، كي، كجا عشق آبي‌است؟
عشق آتش‌است، بي‌تابي‌است
عشق التهابي ناگاه
در بركه مرغابي‌است
يا يك پلنگ زخمي
در يك شب مهتابي‌است
پا جاي پايم مگذار
جا پاي من مردابي است
قانونت ابن‌سيناست
قانون من فارابي‌است
پا جاي پايم مگذار
جا پاي من مردابي‌است
بي‌عشق هم خواهي زيست
هر جا كه آبي، آبي است

۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

بردار از او نقاب...

باز اين تويي در آينه يا كه غربيه‌اي‌است
بشكن شكستن تو هلاك غريبه‌اي‌است
.
.
.
گاهي به كوچه مي‌روي و فكر مي‌كني
اين خاك هم براي تو خاك غريبه‌اي‌است
مي‌ايستي به صف تو براي خريد نان
اما درون دست تو ساك غريبه‌است
آسيمه‌سر تو باز مي‌آيي به خانه‌ات
اما مقابل تو پلاك غريبه‌اي‌است
ناآشناست خلوت دالان براي تو
حتي درون باغچه تاك غريبه‌اي‌است
.
.
.
مردي كه نيستي تو به‌جاي تو زيسته‌است
بردار از او نقاب چراكه غريبه‌است