۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

وقتي تو پايان تمام مرزها هستي

مي‌خواهم آبي باشم اما بي‌نشان باشم
چون بركه‌ها آيينه‌اي از آسمان باشم
لبريز از شرم و صميمي، ساده و محجوب
شايد كه چون لبخند‌هايت مهربان باشم
تو آسمان باشي ولي نزديك‌تر باشي
من هم فراتر از خيال نردبان باشم
*
تو روح باراني و من هر روز مي‌خواهم
در خواب گلدان‌ها گل رنگين كمان باشم
*
وقتي تو پايان تمام مرزها هستي
اصلاً چرا بايد وسيع و بي‌كران باشم

۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

انگار زنداني است

در پشت قاب پنجره مهتاب زندانی‌است
انگار روح دختری در قاب زندانی‌است
انگار روح جاری رود صداهامان
در باور متروک يک مرداب زندانی‌است
گاهی تو رو در پيش خود حس می‌كنم اما
افسوس روياهای من در خواب زندانی است
در خود رها هستی ولی در چشم‌های تو
يک آسمان تصويرهای ناب زندانی‌است
لب‌هام غرق خواهش شيرين فرياد است
انگار در من كودكی بی‌تاب زندانی‌است
انگار روح دختری در قاب زندانی‌است
در پشت قاب پنجره مهتاب زندانی‌است