میپرسم آیا زندگی این قدر کوچک بود؟
یا مرگ یک آواز پایان چکاوک بود؟
طوفان گرفت انگار پیرامون شهر من
بر شانههایم ناگهان آوار بختک بود
آن مرد اینجا بود، اینجا در کنار در
و آسمان چشمهایش غرق پولک بود
آن کودک جامانده زیر توده آوار
در سایه دیوار محو بادبادک بود
آن دختر معصوم وقتی چشم ها را بست
در گیسوانش گل در آغوشش عروسک بود
آن زن، زن سرشار از عطر زندگی افسوس
در دستهایش پیکر بیجان کودک بود
آن پیرمرد، آن پیرزن، آن دخترک، آن زن
آن خاطرات کهنه بر زخمم چو پیچک بود
طوفان گرفت انگار پیرامون شهر من
و آنچه با من ماند تنها سهمی اندک بود