۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

بردار از او نقاب...

باز اين تويي در آينه يا كه غربيه‌اي‌است
بشكن شكستن تو هلاك غريبه‌اي‌است
.
.
.
گاهي به كوچه مي‌روي و فكر مي‌كني
اين خاك هم براي تو خاك غريبه‌اي‌است
مي‌ايستي به صف تو براي خريد نان
اما درون دست تو ساك غريبه‌است
آسيمه‌سر تو باز مي‌آيي به خانه‌ات
اما مقابل تو پلاك غريبه‌اي‌است
ناآشناست خلوت دالان براي تو
حتي درون باغچه تاك غريبه‌اي‌است
.
.
.
مردي كه نيستي تو به‌جاي تو زيسته‌است
بردار از او نقاب چراكه غريبه‌است

هیچ نظری موجود نیست: