۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

یک پنجره لبخند...

حتی در اوج بی‌تو بودن‌ها، یک شاخه گل، یک پنجره لبخند
من را به در باران زمين خوردن، من را به بودن می‌کند پابند
بی عطر ناب آن گل سوری، در انتظار و حسرت و دوری
غم‌ها چه بی‌وقت و سراسیمه، سوی من دلخسته می‌آيند
من این من سرد بلاتکلیف، محصور اين زندان بی‌توصیف
با يک سلام گرم اما تو، می‌سازی‌ام از زندگی خرسند
هی بی‌خیال زخم و خاموشی، در عصر دلتنگ فراموشی
وقتی تو باشی زندگی یعنی، يک استکان چای و دو حبه قند
یعني شكفتن، نو شدن، رستن، در آبی ایوان فروردین
یعنی عبور از کوچه‌ای نمناک، با خاطرات کرسی اسفند
در این عبور ساده ساده، من، تو، رسیدن،عشق، آماده
پس بی‌خیال هرچه دلتنگی، يا بی‌خیال هرچه چون و چند

۲ نظر:

Unknown گفت...

سلام. با اجازه بهتون لینک دادم :)

سما گفت...

گفتم زندگي چند بخش است گفت: دو بخش گفتم كدامند؟ گفت: كودكي و پيري گفتم: پس جواني چه شد؟ گفت با عشق ساخت با بي وفايي سوخت با جدايي مرد